روی سکو نشستن را دوست دارم. همان سکوی همیشگی که تو را از همه‌چیز و همه‌کس جدا می‌کند. آن بالاهای آن قدیمی‌ترین ساختمان آن قدیمی‌ترین سلاخ‌خانه‌ی دوست‌داشتنی همه‌ی عمر که هر چه جان داشتیم از ما گرفت. از این بالا همیشه می‌شود همه چیز را دید؛ نسل‌اندرنسل بشر را انگار. همین‌طور کرخت نگاه می‌کنی و همه چیز می‌گذرد. به چای ریخته شده در لیوان یک بار مصرف کنارت نگاه می‌کنی، حوصله‌اش را نداری، اما بخار تمام نشدنی‌اش محوت می‌کند. سرت را بالا می‌آوری و محکم‌تر به ستون پشتت تکیه می‌دهی. یک، دو، سه؛ می‌خواهی بلند شوی، اما نا نداری؛ می‌نشینی.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها